دست خطی خودمانی

بسمه تعالی

دست خطی خودمانی

سلام عزیز!

می گویم این روزها حتی پس از گذشت سالها از آن واقعه،  هنوز عده‌ای هستند که…

نه! بگذار از اول قصه تعریف کنم: تا یادم می آید، پیش و بیش از هرچه بوده ام و هستم و خواهم بود، شاعر بوده ام و شاعر خواهم ماند؛ شاعری که فقط در زمان نوشتن و خواندن شعرهایش شاعر نبوده، بلکه هر لحظه اش را شاعرانه زندگی کرده؛ همواره شاعر بوده ام و همراه آن، تلاشم را بر آموختن زندگی متمرکز کرده ام: بهترین آنچه آموخته ام این بوده که دین، آن هم فقط دین اسلام؛ مذهب آن هم فقط تشیع؛ عشق و فقط عشق به آل الله است که می‌تواند روزی رنجهایی را که در خودم و مردم جهانم زیسته ام و یکایکشان را به دقت و وسواس عاشقانه سروده ام، از من و آنها دور کند. در این اثنا، زندگی کرده ام؛ و همزمان، با آنچه زندگی پیش رویم نهاده شاعرانه موافقت کرده ام؛ شاعرانه مخالفت کرده ام و شاعرانه تاوان موافقتها و مخالفتهایم را پرداخته ام.

و اما راستی چقدر در جهان نادر است که شاعری بر اساس باورهای آگاهانه خود به این نتیجه برسد که باید از نظام حاکم بر سرزمین خود دفاع کند و چنین کند؛ آنوقت به خاطر همین نتیجه، این نتیجه گیری بدون غرض و مرض، مجبور باشد تاوان بدهد. تاوان به که؟ به دشمنان؟ نه آن که طبیعی است؛ به گروهی از مردم که بخاطر ضعفهای طبیعی و غیرطبیعی آن نظام، با آن مخالفت می کنند؟ بسیار خوب، قبول! بر گرده ضعیف من این بار کوهوار! اما آنچه باور نمی کنی تاوان دادن به برخی شخصیتهای کوچک(ولی به ظاهر بزرگ) است که در همین نظام و از تظاهر به همین باورها قدرت گرفته اند، آنها که به قول کتاب خدا، دو رویی می کنند؛ دلهایشان مریض است، آنها که ظاهری برای تأمین معاش دارند و باطنی برای تمسخر و نیش زدنها، آنها که خصومت قلبی شان از آنچه بر زبان می رانند، شدیدتر است.

یادش بخیر! یک روز با افتخار، بله با افتخار، چرا که عملی موافق دل و مبتنی بر اعتقاد و منطق و آخرت اندیشی بود(درست بر خلاف دلیل رفتارهای دنیاپرستانه مخالفان مقام یافته درون نظام) در فرصت یکی از دیدارها، بالاپوشت را بر چهره گذاشتم و بوسیدم(عبای آنکه بازگشت رای من به اوست و حمایت از دینی که آن را تنها راه نجات انسان میدانم، در گرو حمایت از وی). برایم شیرین بود، همانگاه خدا را گواه گرفتم که: همین قدر یافته ام ولی قدر دانسته ام! سپس چه شیرینتر شد سخن گفتن با تو و احوالپرسیهای صمیمانه و بدون حساب و کتاب من، زیرا خدا بنده ای را جز به قدر وسعش تکلیف نمی کند. وسع من(هنوز) آن نور غایب نیست(باشد که باشد) می گفتم: پس همین را که داریم عشق است! می بوسیم و خوش و بش های خودمانی میکنیم و بعدش تاوانش را می دهیم. حرجی نیست! تازه! تاوان احوالپرسی با او که طبیعی است، پیش از این تاوان شاعری بی بی رقیه را داده ای، تاوان عشق نسبت به حضرت عشق را، آن هم به کسانی که در صف اول می‌نشینند و  با حصار نابرابریها از ما جدا شده اند.پس همین را که داریم عشق است…

بیش تصدیع نکنم، کلامی و والسلام: می گویم این روزها، حتی پس از گذشت سالها از آن واقعه،  هنوز عده‌ای هستند که تاوان می‌خواهند. چه کسانی؟ دشمنان؟ نه! آنها که کارشان دشمنی است. آنها که ضعفهای طبیعی و غیرطبیعی نظام خسته شان کرده؟ هیچ! اشکالی ندارد، بگذار بگویند و تاوان بخواهند. من آنها را می گویم که انبانهایشان را از انبارهای همین نظام پر کرده اند و پر می‌کنند و مقامهایشان را وامدار پنهان کردنها هستند(به رسمِ «و ما تخفی قلوبهم») ، آنها که اینک گستاختر از همیشه شده اند و زبانشان و قلبشان یکی شده:

«راستش را بخوای اون روز که توی تلوزیون… خلاصه اش رو بگم: اصلا از اون دستبوسی و حرفات، یعنی از مدح گفتنات خوشمون نیومد!…»

بله! اینها دیگر از افشای مخالفتهایشان در انظار عمومی هم اجتناب نمی کنند. اصلا شاید مجال را مناسب آن دیده اند که راز کینه آلود درونشان را آشکار کنند.

البته می دانم آنها از هر که تو را دوست داشته باشد، خوششان نمی آید، ولی کاش می شد خودت به آنها بگویی که مهرشاعر هرگز مخالفتها و موافقتهایش را بر اساس اوضاع انبانی که ندارد، فهرست نکرده است، تا چه رسد به بوسیدن عبا و بر چشم نهادن آن. به آنها بگویی او  یک شاعر واقعی است؛ شاعری که به خود، «شاعر بی بی رقیه» می گوید و یاد گرفته جز برای سفرش به جهانی یکرنگتر حساب و کتاب نکند؛ جز از خدا نترسد، حتی اگر هرمله که در پرتاب تیرهایش خطا نمی کند، مستقیما گلویش را نشان گرفته باشد. نه! مهرشاعر نمی ترسد، چون پیش از این، رقیه اش و علی اصغرش و دیگر ممدوحان شعرش با دنیایی که شاعرشان را می آزارد، خداحافظی کرده اند و رفته اند. مهرشاعر نمی ترسد، زیرا ممدوحانش سخت در انتظارند تا شاعرشان را در آغوش بگیرند. پس بی خیال هرمله ها و زهر تیرهایی که از زبانشان و رفتارشان می بارد، بی خیال آنها که عقده هایشان را فراموش نمی کنند تا فرصتی برای کینه ورزی بیابند، بی خیال آنها که اینک آشکارا دشمنی می کنند، بی خیال! من هم اینک، به تلافی هم که باشد، یکبار دیگر عکس یادگاریمان را مرور می کنم. بگذار بغض کینه ورزان آنها را خفه کند: